زندگی کوچک من

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ق.ظ

جز از کل- قسمت سوم

برگزیده های دوست داشتنی من: 

 

من با این نظریه که میگوید بیماری ساخته و پرداخته ذهن است موافق نیستم، هربار که کسی این را به من میگوید و تقصیر بیماری را گردن ذهن من می اندازد، یاد یکی از زشت ترین و خشن ترین و بی رحمانه ترین افکارم در فهرست افکار زشت و بیرحمانه و خشنم می افتم. فکر میکنم امیدوارم تو را در مراسم تدفین بچه ات ببینم و ازت بپرسم چطور دختر شش ساله ات خودش باعث شد سرطان خون بگیرد؟ فکر قشنگی نیست فقط میخواستم بفهمی چقدر از این طرز تفکرت بیزارم.

پیری برای این نظریه پردازها معنا ندارد. فکر میکنند ماده به خاطر اینکه افسرده است فاسد میشود.

 مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمیتوانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را در خود داشته باشد.  پس شاید این احتمال وجود داشته باشد که بعضی بیماریها زاده ذهن باشند و از آنجایی که آدم هرچقدر هم بدبخت شود باز هم دنبال بدبختی میگردد، حتی آمادگی داشتم دنبال عاملی ماورالطبیعی برای اوضاع رو به وخامت جسمانی ام بگردم.

وقتی درد داری و در رختخواب افتاده ای، تشخیص دادن مرضی که دچارش شده ای به تو حس آرامش میدهد. باعث میشود بخشی از توهم قدرت برگردد. ولی اگر دانشت از پیچیدگی های بدن انسان به اندازه اطلاعاتت از موتور هواپیما باشد باید خلاقیت به خرج بدهی.

 

احساس میکنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتم، ولی انقدر جلو رفتم که دیگه انرژی برگشت ندارم. خواهش میکنم این یادت بمونه مارتین، اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی ، هیچوقت برای برگشت دیر نیست، حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانیه و تاریک، نترس از اینکه هیچ چیز به دست نیاری...

 

من بخاطر ترس با پدرت ازدواج کردم، به خاطر ترس باهاش موندم. حکمفرمای زندگی من ترس بوده، من زن شجاعی نیستم، خیلی بده آدم برسه انتهای زندگیش و بفهمه شجاع نیست.

 

احمقانه است فکر میکنیم خداوند وقتی فقط صدای افکارمان را میشنود که او را به اسم صدا میزنیم و نه وقتی که مشغول افکار پلید روزمره مان هستیم... معنای ایمان برای ما اینست که تا وقتی خالق را به اسم صدا نزنیم به زمزمه های ما گوش نمی کند.

 

من دارم تغییر میکنم، شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید، از فکر کردن به اینکه ممکن است طی قرنها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم بهم میخورد... مطمئنا ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم، ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت، باید ابدیت را در چند دهه جا کرد...

 

امروز از کنار یک گدا رد شدم، چنان از ریخت افتاده که صرفا یک نیم تنه بود که فنجانی را تکان میداد. واقعا این من بودم که صد فرانک به او دادم و گفتم بقیه روز استراحت کند. من نبودم، دقیقا خود من نبودم، یکی از نفوس من بود، یکی از هزاران. بعضی هاشان به من میخندند، بعضی از شدت هیجان ناخن میجوند، و بعضی حتی لایق تمسخرم هم نمیدانند. اینجوری هستند این هزاران، بعضی فرزند هستند و بعضی والد، برای همین هست که هر مردی پدر و فرزند خودش هم هست. در گذر سالها یاد میگیری چطور نفوس را مثل سلولهای مرده از خود بتکانی، بعضی وقتها از تو بیرون می آیند و برای خودشان راه می افتند. بله من دارم تغییر میکنم، تغییر زمانی است که نفوس جدید به پیش زمینه می آیند و بقیه به منازلی فراموش شده عقب می نشینند. شاید تعریف کامل زندگی کردن این باشد که تمام شهروندان تالار نفوس تو را با خود به گردش ببرند، فرمانده عاشق ترسو، مردم گریز، جنگجو، کشیش، پاسدار اخلاق، عاشق زندگی، متنفر از زندگی،احمق،قاضی هیئت منصفه،جلاد، تا در لحظه مرگ همه راضی باشند. حتی اگر یکی از نفوس صرفا ناظر یا توریست باشد زندگی کامل نیست.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۰۷
Maryam Saadat

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی