زندگی کوچک من

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۲۲ ب.ظ

جز از کل- قسمت هشتم

 

 

مارتین دین(1956-2001)

 

 

پدر من که بود؟ سیراب شیردان جهان، چربی گوشت، زخم دهان زمان. ناراحت بود از اینکه اسم تاریخی مثل پاپ اینوسنت هشتم یا لورنزو کبیر نداشت. او اولین مردی بود که به من گفت اگر اسم بیمه عمر بیمه مرگ بود هیچکس آن را نمیخرید. او فکر میکرد بهترین تعریف کمال این است که بگویی خاکسترت را دفع کنند، او فکر میکرد آدمهایی که کتاب نمیخوانند نمیدانند تعداد زیادی از نوابغ مرحوم منتظرشان نشسته اند، او فکر میکرد شور مردم برای زندگی نیست، برای شیوه زندگیست. در مورد خدا فکر میکرد اگر در خانه ای زندگی میکنی دوست داری نام معمارش را بدانی. در مورد تکامل فکر میکرد این منصفانه نیست انسان در راس هرم قضایی باشد وقتی همچنان تیتر روزنامه ها را باور میکند. در مورد درد و رنج فکر میکرد میتوانی تمامشان را تحمل کنی، تنها چیز غیر قابل تحمل ترس از درد و رنج است. او هرگز به تنهایی غیر افسرده دست پیدا نکرد، تنهایی برایش دردناک بود، هر بار میشنید مادری در پارک اسم بچه اش را صدا میکند، او هم با نگرانی اسم بچه را فریاد میزد. همیشه این احساس را داشت که برای هوگو کوچولو یا هر اسم دیگری که داشت اتفاق بدی افتاده، همیشه به چیزهایی که برای بقیه مایه شرمندگی بود افتخار میکرد. عقده مسیح شرمنده و پیچیده ای داشت. جهان بینی اش چیزی شبیه این بود، اینجا مفت نمی ارزد، بیا دکوراسیونش را عوض کنیم. به طرز غریبی پر انرژی بود ولی عاداتی نداشت که انرژی بطلبد. برای همین بود که همیشه موقع کتاب خواندن و تلویزیون تماشا کردن راه میرفت. میتوانست با همه همدردی کند و اگر میفهمید کسی در دنیا رنج میبرد باید میرفت به خانه و دراز میکشید. مفهوم مرگ تمام زندگیش را نابود کرد، فقط فکر کردن به آن باعث میشد مثل مبتلایان به تب جنگل از پا بیفتد. پدرم همیشه مدعی بود مردم اصلا سفر نمیکنند، بلکه تمام عمرشان به دنبال شواهدی میگردند تا اعتقاداتی را که از ابتدا داشتند توجیه کنند. البته که الهامات جدیدی بهشان میشود، ولی بعید است این الهامات نوبنیاد ، اعتقاداتشان را در هم بشکند، فقط طبقاتی بر آن اضافه می شود. او اعتقاد داشت اگر پایه بدون تغییر باقی بماند مهم نیست چه بنایی به آن اضافه کنیم، این اسمش سفر نیست، چند لایه کردن است. اعتقاد نداشت کسی از صفر شروع میکند، اغلب میگفت آدمها دنبال جواب نمی گردند ، دنبال حقایقی میگردند که خودشان را اثبات کنند.

 

 

آرزو داشت دنیای پیرامونش را تغییر بدهد ولی میدید وجود خودش سرب و غیر قابل تغییر است.علاقه ای به آزمایش حدود خود نداشت، یک آدم چقدر میتواند گسترش پیدا کند؟ جوهرش میتواند یافت شود؟ بزرگ شود؟ قلب میتواند نائض شود؟ روح میتواند از دهانتان بیرون بریزد؟ یک فکر میتواند رانندگی کند؟

 

 

 

 

 

در جنگلهای تایلند با موفقیت توانسته بودم افکارم را به پدرم منتقل کنم، هرچند نخواست باورشان کند. این یعنی که کنترل ذهن وجود دارد. برای همین مهم است باید مواظب باشی به چی فکر میکنی، برای همین است که بیشتر دکترها می گویند افسردگی و اضطراب و غم روی سیستم دفاعی بدن تاثیر میگذارند، همین طور تنهایی. در واقع تنهایی با عوامل مهم تر مرگ و میر مثل بیمار قلبی ،سرطان و خودکشی مرتبط است. حتی مرگ اتفاقی، یعنی حس تنهایی منجر به دست و پا چلفتی گری مرگبار میشود، اگر تنهاییتان ادامه دار است به دکتر مراجعه کنید. ما با بی توجهی خودمان را در افکار منفی غرق میکنیم و نمیدانیم دائم فکر کردن به اینکه من مفت نمی ارزم احتمالا به اندازه کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی فیلتر کمل سرطان زاست. پس بهتر نیست دستگاهی بسازم که هربار فکری منفی به سرم آمد به من شوک برقی بدهد. خود هیپنوتیزم چطور؟ آیا حتی میتوانم در خیالات و نظرات و عقاید و تمایلاتم کاری کنم ذهنم در همان مسیرهای قدیمی نچرخد؟ میتوانم خود را از قید و بند رها کنم؟ خودم را مثل سلولهای مرده پوست جایگزین کنم؟ زیادی بلندپروازانه است؟ آیا خودآگاهی کلید خاموش دارد؟ نمیدانم، نووالیسم گفته بی خدایی یعنی باور نداشتن به خود. باشد، این طوری من یک لاادری هستم، ولی آیا این پروژه من بود؟ امتحان محدوده قدرت ذهن و اینکه ببینم دنیای مادی چه شکلی است؟ بعدش چی؟ حتی اگر از زمان و مکان فرا بگذرم میتوانم از دنیا و در دنیا باشم؟ یا باید در قله کوه زندگی کنم؟ این یکی را واقعا نمیخواهم. میخواهم آن پایین باشم و به بچه های هفت ساله رشوه بدهم تا برایم بلیط نیم بهای سینما بخرند. چطور میتوانم با این آرزهای ناهمساز کنار بیایم و میدانم که برای رسیدن به روشن بینی باید شاهد از هم پاشیدگی نیازهایم باشم.ولی من نیازهایم را دوست دارم، پس آدم باید چیکار کند؟

 

 

 

این افتخار را داشتم که مردی اینچنین بزرگم کند، مردی عجیب و سازش ناپذیر. آش متحرکی از نظریات. چه اهمیتی داشت فیلسوفی بود که خود را با تفکر به گوشه ای رانده بود؟ او مردی بود بی نهایت با محبت که ترجیح میداد زنده زنده سوزانده شود تا اینکه نقص هایش باعث آزار کسی شوند، او پدرم بود. او یک احمق بود. او احمق من بود. نمیشد خلاصه اش کرد. چطور میتوانستم؟ اگر او بخشی از من بود چطور میتوانستم بفهمم او بخشی از چه کسی بود؟

 

 

مردم این کشور بدترین القاب را به پدرم نسبت دادند، قبول. او گاندی یا بودا نبود، ولی راستش هیتلر و استالین هم نبود.یک چیزی بود این وسط. ولی چیزی که میخواهم بدانم اینکه نظر شما راجع به پدرم چه تاثیری به نظرتان نسبت به خودتان دارد؟ وقتی کسی به این دنیا می آید که عمیق ترین ژرفناهای ممکن شر می غلتد، همیشه هیولا خطابش میکنیم یا شیطان تا تجسم مطلق شر، ولی هیچوقت در نظر نمیگیریم شاید این آدم واقعا چیزی فرا زمینی و آن دنیایی داشته باشد، شاید انسان شریری باشد ولی در نهایت فقط یک انسان است. ولی اگر انسان خارق العاده آن سوی گستره فعالیت کند، طرف خوبی، مثل مسیح یا بودا، بیدرنگ آن را بالا میبریم. می گوییم خداست و الهی و فراطبیعی و غیرزمینی، این نشان میدهد ما خود را چگونه میبینیم. بدترین موجود که بیشترین آسیبها را میزند، انسان است، ولی به هیچ عنوان نمیتوانیم بپذیریم بهترین موجود، کسی که سعی در القای تخیل و خلاقیت و همدلی دارد، میتواند یکی از ما باشد.خیلی نظر خوبی به خودمان نداریم ولی خیلی هم از این پایین بودنمان ناراحت نیستیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۲۲
Maryam Saadat

جز از کل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی