زندگی کوچک من

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ق.ظ

جز از کل- قسمت چهارم

دوست داشتنی های من :

 

دارم به ونگوگ فکر میکنم. وقتی در جوانی از کار اخراج شد ، نوشت: وقتی یک سیب رسیده باشد حتی یک نسیم هم میتواند آن را از شاخه بیندازد. عشق هم یک چنین چیزی است. عشق درونم وجود داشت و اتفاقی بر سر او ریخت. این را میگویم چون لعنتی فهمیده دوستش دارم، دوستش دارم ولی ازش خوشم نمی آید. عاشق دختری هستم که ازش خوشم نمی آید. این هم از عشقت. این نشان میدهد که عشق ربطی به طرف مقابل ندارد، و آن چیزی که درونت هست اهمیت دارد. برای همین است که مردها ماشین، کوه،گربه یا عضلات شکمشان را دوست دارند. برای همین است که ما عاشق حرامزاده ها و پتیاره های بی احساس می شویم ...

 

ببخشید که چه فرداهای وحشتناکی با هم خواهیم داشت، چه اقبال غیر منصفانه ای باعث شد روح تو به بدن پسر من حلول کند. پسرم، پدرت از کارافتاده تنهای عشق است. به تو یاد خواهم داد چطور با چشم بسته معنای تمام چهره های سردرگم را درک کنی، و اینکه هرگاه کسی گفت نسل تو، چطور چهره درهم بکشانی. به تو یاد میدهم از دشمنانت شیطان نسازی و وقتی گله آدمها به قصد بلعیدنت آمدند خودت را بدمزه ترین خوردنی روی زمین نشان بدهی. به تو یاد می دهم با دهان بسته فریاد بزنی و شادی بدزدی و تنها شادی حقیقی آواز خواندن برای خود با صدای گرفته است. و به تو خواهم آموخت هرگز نباید در یک رستوران خالی غذا بخوری و نباید وقتی احتمال باران هست پنجره های قلبت را باز کنی. و وقتی عضوی لازم قطع میشود برجایش نشانه قطع شدن باقی میماند. به تو یاد خواهم داد چطور بفهمی چیزی از کف رفته، ما خواهیم رفت. برمیگردیم به خانه، استرالیا. و به تو یاد خواهم داد وقتی چیزی غافلگیرت کرد انقدر زنده میمانی که دوباره بررسی کنی. هرگز نمی توانی از چنین چیزی کاملا مطمئن باشی.

  

هرکس که برای اولین بار شناخت خود را برابر با تغییر گرفته، هیچ احترامی برای ضعف بشر قایل نیست و باید پیدا شود و انقدر کتک بخورد تا بمیرد. به شما دلیلش را میگویم، انوک مشکلات ما را پیدا و موکد میکرد ولی هیچ راه حلی برای رفعشان ارائه نمیداد. عملاً نمیدانستیم چه غلطی باید بکنیم، بنابراین به لطف انوک نه تنها باید با باغ وحش لیز مشکلات پیشین مان دست و پنجه نرم می کردیم، بلکه آگاهی ترسناکمان از آنها هم به درونمان رسوخ کرده بود. خب همین هم منجر به مشکلات جدید می شد.

 

تا آن لحظه تا این حد به آینده ام بدبین نشده بودم. فکر کنم از دست دادن معصومیت همین است، اولین باری که با حصار محدود توانایی های بالقوه ات روبرو میشوی...

  

مردم همیشه شکایت میکنن چرا کفش ندارن، تا اینکه یک روز آدمی و میبنن که پا نداره، و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال آور به یکی دیگه پرت کنن. چرا اراده فقط معطوف به جزئیاته و نه به کلیات؟ چرا به جای کجا باید کار کنم نمیگیم چرا باید کار کنم؟ چرا به جای چرا باید تشکیل خانواده بدم میگیم کی باید تشکیل خانواده بدم؟ چرا ناگهان تغییر کشور نمیدیم؟ چرا همه فرانسوی ها نمیرن اتیوپی و بعد اتیوپی ها برن انگلستان و همه انگلیسی ها برن کارائیب؟ و به همین ترتیب تا بلاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم؟ و از شر وفاداری شرم آور و خودخواهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حروم موجودی میشه که انتخاب های بیشماری داره ولی تظاهر به داشتن فقط یک یا دو انتخاب میکنه؟ گوش کن، آدمها شبیه زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره، نیچه یه چکش بود، شوپنهاور یه چکش بود، داروین یه چکش بود، من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده، دونستنش هم ملال آوره. این رو میدونم چون میدونم که مردم اعتقاد دارن، مردم به اعتقاداتشون افتخار میکنن، این غرور لو شون میده، این غرور غرور مالکیته، من شهود داشتم و متوجه شدم تمام بینش ها چیزی جز سر و صدا نیستن، من تصویر رو دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم، ولی نادیده اشون گرفتم، همون طور که از این به بعدها نادیده میگیرمشون. من این راز و رمزها رو نادیده میگیرم چون میشناسمشون، من بیشتر از خیلی آدمها دیدم ولی اونها باور دارن و من نه! اونوقت چرا من باور ندارم؟ بخاطر اینکه من میتونم فرآیند موجود رو ببینم، این اتفاق زمانی میفته که مردم مرگ رو میبینن، یعنی همیشه. اونا مرگ و میبنن ولی فکر میکنن روشنایی دیدن، این برای منم اتفاق میفته. وقتی ته دلم احساس میکنم دنیا معنایی داره میدونم که این معنا در حقیقت مرگه. ولی چون دوست ندارن مرگ رو توی روز روشن ببینن، ذهن هم توطئه میکنه و میگه گوش کن، نگران نباش، تو موجود ویژه ای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمیکنی؟ ولی من هنوز مرگ رو میبینم و حسش میکنم. باز هم ذهنم میگه به مرگ فکر نکن، لالالا... تو همیشه زیبا و ویژه باقی میمونی و هیچوقت نمی میری،هیچوقت، هیچوقت،هیچوقت...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۰۷
Maryam Saadat

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی