زندگی کوچک من

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بینوایان» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۲۴ ب.ظ

Les Miserables- بینوایان محبوب من (9)

26. انگار جان کندن حرکت مارپیچی دارد. می رود، می آید، سوی قبر پیش می رود و به سوی زندگی باز می گردد . یک نوع کورمالی در حال مردن است.


27.به همان اندازه که تو خوشبختی او بدبخت بود، این ها نصیبی است که خدا می دهد ، او در عرش اعلاست و ما را می بیند...


28.همیشه همدیگر را دوست بدارید، جز این در عالم چیزی وجود نداد... یکدیگر را دوست داشتن...


29. روی سنگ مزار ژان والژان نوشته بود :

خفته است... هرچند که سرنوشتش عجیب بود

می زیست... هنگامی که دیگر فرشته اش را نداشت

مرد... حادثه به سادگی و بخودی خود در رسید ... همچون شب که چون روز برود در می رسد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۴
Maryam Saadat
چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ب.ظ

Les Miserables- بینوایان محبوب من (8)

22من سابقاً برای زیستن یک نان دزدیده ام ، اکنون نمی خواهم برای زیستن یک نام بدزدم!


23.خب، دکتر!...  بیمارتان کاملاً بیمار است. بیماری اش چیست؟ همه چیز و هیچ چیز! آن طور که از ظاهر معلوم می شود این مرد موجود عزیزی را از دست داده است. هرکس این درد را داشته باشد می میرد...


24. شما سرشار از نیرو و زندگی هستید، آیا می پندارید انسان به این آسانی می میرد. شما قبلاً غصه دار بودید دیگر غصه نخواهید داشت. منم که از شما می خواهم که مرا ببخشید و در برابرتان زانو می زنم . شما زنده خواهید ماند. با ما زندگی خواهید کرد و دیر زمانی زنده خواهید بود. ما این جا دو نفریم که بعد از این یک فکر نخواهیم داشت و آن خوشبختی شماست. کوزت اشک ریزان گفت: دیدید که ماریوس می گوید شما نخواهید مرد. ژان والژان همچنان که لبخند میزد گفت: آقای پن مرسی وقتی مرا پیش خودتان ببرید نتیجه این خواهد شد که من همانطور که هستم نباشم. نه! خدا مثل من و شما نیندیشیده است و نظرش را تغییر نمی دهد. مفید تر آن است که من بروم . مرگ کارها را خوب روبراه می کند. خدا بهتر از ما میداند برای ما چه چیز لازم است..

 

25.مردن چیزی نیست، زندگی نکردن هولناک است...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۲۲
Maryam Saadat
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ

Les Miserables-بینوایان محبوب من (7)

19. خوشبخت بودن کافی نیست، راضی بودن لازم است... نه؟ ساده نیست! سکوتی هست که دروغ می گوید و من دروغم را و تزویرم را و بی آبرویی ام را و دناعتم را و خیانتم را قطره قطره می نوشیدم و روز بخیر گفتنم دروغ می بود و شب بخیر گفتنم دروغ می بود و روی این دروغ می خفتم و همین دروغ را با نانم میخوردم و کوزت را رو در رو نگاه می کردم و به لبخند فرشته با لبخند دیو پاسخ می گفتم و یک حیله گر منفور می بودم... برای چه چنین می کردم؟ برای آن که خوشبخت باشم؟ آیا من حق دارم خوشبخت باشم؟ من خارج از زندگی ام آقا...


20.من تحت تعقیبم... توسط چه کس؟ توسط خودم! زمانی که انسان توسط خود گرفتار شود خوب گرفتار شده است!


21. من مرد باشرفی هستم. من خود را پیش شما پست میکنم تا پیش خود سرفراز باشم... من شریف نخواهم بود اگر شما در نتیجه تزویرم همچنان با چشم ستایش به من بنگرید، اکنون که تقدیرم می کنید شریفم! من یک محکوم به اعمال شاقه ام که از وجدانم اطاعت می کنم. خوب می دانم که این دو جنایت و اطاعت از وجدان همانند نیستند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵
Maryam Saadat
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ب.ظ

Les Miserables-بینوایان محبوب من (6)

15از مدت ها پیش گسیختگی در کارها پیش آمده بود، و هیچ چیز بدتر از کار گسسته نیست. و این عادتی است که از بین می رود، عادتی است که ترک کردنش آسان و باز گرفتنش دشوار است...


16.روح دختر جوان نباید تاریک گذاشته شود، بعد ها در آن سراپایی بسیار تند و بسیار زننده ساخته می شود از آن گوه که از یک اتاق تاریک پدیدار می گردد. دختر باید آرام آرام و محرمانه از بازتاب های فروغ واقعیت ها روشن شود. پیش از آنکه این روشنایی ها مستقیماً به وی روی آور شوند و ناگهان روشنش سازند. این یک نیمه روشنایی سودمند و با همه خشونتش دلنشین است که ترس های بچه گانه را از میان بر می دارد و از سقوط جلوگیری می کند. برای شکل یاب یک روح دختر جوان همه راهبه های جهان ارزش یک مادر را ندارند...


17.دریغا... بزرگ ترین آزمون ، یا بهتر بگوییم یگانه آزمون ، فقدان وجود محبوب است...


18. ژان والژان با صدایی چنان گرفته و چنان خاموش که گویی با خود حرف میزند نه با ماریوس گفت: به چه دلیل؟ در حقیقت به چه دلیل یک بزهکار می آید می گوید... سببش غریب است، سببش شرافت است. البته می توانستم به شما دروغ بگویم، همه تان را بفریبم و همیشه آقای فشلوان بمانم. تا این به نفع کوزت بود می توانستم دروغ بگویم... اما حال بخاطرخودم است، نباید چنین کنم. کافی بود ساکت بمانم، راست است و همه چیز همان طور ادامه می یافت. از من می پرسید چه چیز مرا وادار به حرف زدن کرده؟ یک چیز خنده دار، وجدانم! ساکت بودن البته بسیار آسان تر بود، آه شما فکر میکنید من به خود نگفتم که اگر اسمم را پنهان کنم کار بدی به کسی نکرده ام و این نام را خود فشلوان به جهت خدمتی که به او کرده بودم از راه حق شناسی به داده بوده است و من به خوبی می توانم آن را برای خود نگه دارم و در این اتاقی که شما به من می دهید خوشبخت خواهم بود، مزاحم هیچکس نخواهم شد و در گوشه انزوای خانه هستم و خوش خواهم بود، در این صورت هرکس به سعادتی که متناسب با او بود می رسید، همیشه آقای فشلوان بودن، همه کارها را مرتب می کرد، آری همه کارها مرتب می شد، جز کار جان من. شادی از همه جانب مرا فرا می گرفت اما جوهر جان من سیاه باقی می ماند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۴
Maryam Saadat
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ

Les Miserables-بینوایان محبوب من (5)

11 ناکامی ها، تلخکامی ها و درماندگی ... ماریوس یاد گرفت چگونه می توان همه این ها را بلعید و چگونه این ها تنها چیزهایی هستند که او توانست ببلعد. در این فصل زندگی است که انسان نیاز به غرور دارد، زیرا نیازمند عشق است! او خود را مایه ریشخند دید زیرا لباس پاره به تن داشت، خود را حقیر دید چون فقیر بود، این آزمون قابل تحسین و ترسناکی است که ناتوانایان از آن رسوا بیرون می آیند و توانایان سرافراز... بوته ای است که سرنوشت هربار که بخواهد یک جنایتکار یا یک نیمه خدا داشته باشد مردی را در آن می افکند. زیرا بسیاری از کارهای بزرگ در مبارزات کوچک رخ می دهند... شجاعت های خودسرانه و نادانسته ای هستند که در ظلمات قدم به قدم در برابر چیرگی شوم نیازها و امورشرم آور به دفاع از خود بر می خیزند... این ها نیروهای والا و اسرارآمیزی هستند که هیچ چشمی نمی بیندشان، هیچ شهرتی دین آنها را ادا نمی کند و هیچ آهنگ نظامی به آنها سلام نمی گوید...

زندگی ... شوربختی... انزوا... رها شدگی... تهیدستی... میدان های نبردی هستند که قهرمانان خود را دارند، قهرمانانی گمنام که گاهی از قهرمانان به نام بزرگترند... بعضی تباعه استوار و نادر به همین ترتیب آفریده شده اند. تیره بختی که تقریباً همیشه نامادری است، گاه مادر میشود، محرومیت توانایی جان و روان را می زداید، تهیدستی دایه غرور است، شوربختی شیر پاکی برای بزرگواری هاست...


12.در آن لحظه مبارک که زنان هنوز در ترکیب خود ساده ترین لطفهای بچه گانه را به حد کمال دارند، همان لحظه ناپایدار ناب که فقط با دو کلمه میتوان ترجمه اش کرد: پانزده سالگی...



13. در شش ماه آن دختربچه دختری بزرگ شده بود، همین و بس! هیچ چیز عادی تر از این قضیه نیست. لحظاتی هست که در آن دختران جوان در یک چشم بهم زدن شکفته و ناگهان چون گلهای سرخ میشوند. دیروز دخترانی را دیدید که بچه بودند، امروز همان ها را اضطراب آور می بینید... همان طور که سه روز بهار کافی است تا بعضی درختان از گل پوشیده شوند، شش ماه برای این دختر کافی بود که جامه ای از زیبایی بر تن کند.



14این جدی بود، ماریوس در اولین ساعت های جذبه بود که شیفتگی های بزرگ آغاز می شود، یک نگاه همه کارها را کرده بود. وقتی محل انفجار آماده و شعله حاضر باشد دیگر چیزی آسان تر از آن نیست. یک نگاه مثل یه جرقه است. کار از کار گذشته بود ، ماریوس زنی را دوست میداشت ... سرنوشتش به چیز مجهولی وارد میشد. نگاه زنان مانند برخی چرخ دنده های ماشین است که در ظاهر آرام ولی دهشت انگیز است. انسان همه روزه از کنارش آسوده خاطر می گذرد بی آنکه آسیبی ببیند... می رود، می آید، خیال پردازی میکند، سخن می گوید، می خندد، ناگهان احساس می کند گرفتار شده است. کار تمام است. چرخ دنده شما را در میان گرفته است. نگاه شما را تسخیر کرده است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۲
Maryam Saadat
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

Les Miserables-بینوایان محبوب من (4)

7همه موقعیت های خارق العاده تابش هایی دارند که گاه کورمان می کنند و گاه به روح ما فروغ می بخشند...


8و به روشنی این حقیقت یعتی بنیان زندگی آینده اش را در می یافت که تا کوزت آنجا باشد و تا خود او نزدیک کوزت باشد به چیزی نیاز نخواهد داشت، مگر برای او و از چیزی نخواهد ترسید مگر بخاطر او...


9حقیت این است که در وجودش یک مروارید دارد و آن بی گناهی است، و مرواریدها در گل و لای حل نمی شود ... آدمی تا کودک است خدا میخواهد که بی گناه باشد...


10زنان با زیبایی خود چنان بازی می کنند که کودکان با چاقو... خود را زخمی می کنند!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۰
Maryam Saadat
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ

Les Miserables-بینوایان محبوب من (3)

4من وظیفه ای را انجام می دهم. آن محکوم بدبخت منم.من تنها کسی هستم که مطلب را به روشنی میدانم و حقیقت را به شما میگویم. آنچه من در این لحظه انجام میدهم خدایی که در آن بالاست آن را میبیند و همین برایم کافیست... تا آنجا که توانسته ام کوشیده ام خود را زیر یک اسم پنهان کنم، ثروتمند شدم، شهردار شدم، من میخواستم به میان اشخاص شرافتمند بازگردم. گویا این امکان پذیر نبود! از عالیجانب اسقف دینه سرقت کردم، از پتی ژربه سرقت کردم، همه حق داشتند به شما گفتند ژان والژان مردی تیره روز و فوق العاده شریر بوده است... شاید همه خطاها متوجه او نبوده، زندان اعمال شاقه جنایتکار به بار می آورد،من پیش از زندان یک روستایی بیچاره بودم، بسیار کم هوش و تقریبا ابله. زندان مرا دگرگون کرد، نفهم بودم، شریر شدم... هیزم بودم،نیم سوزشدم،... همچنان که خشونت مرا تباه کرد... اما بعدها بخشایش و نیکوکاری نجاتم داد...


5. بیچاره قلب پیرمردی که کاملاً جوان مانده بود، فقط چون او 55 سال داشت و کوزت 8 ساله بود، تمام آنچه از عشق ممکن بود در زندگی اش داشته باشد گداخته به یک نوع فروغ توصیف ناپذیر تبدیل شده بود. این دومین تجلی نورانی بود که ژان والژان می دید. اسقف در افق زندگانی اش سپیده دم فضیلت را برافراشته بود و کوزت سپیده دم عشق را در آن بر می افراشت.

 

6.کوزت در هشت سالگی قلبی سرد داشت، تقصیر خودش نبود. آنچه کم داشت نیروی دوست داشتن نبود، افسوس که امکان دوست داشتن بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۷
Maryam Saadat
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ب.ظ

Les Miserables-بینوایان محبوب من (2)

1. مگر این ظرفهای نقره مال ما بود؟ این ها متعلق به فقیران بود!

او بی اختیار و با حالت سرگشتگی دو شمعدان را گرفت.اسقف گفت حالا با خیال احت بروید. آنگاه رو به ژاندارم گفت شما میتوانید برگردید.

فراموش نکنید هرگز شما به ما وعده ای دادید. این نقره ها را در راهی مصرف کیند که مرد باشرفی شوید. ژان بر جای ماند... اسقف با ابهت گفت: ژان والژان، برادرم! شما از این پس به بدی تعلق ندارید بلکه به نیکی تعلق دارید. روح شما است که من از شما میخرم. اندیشه های سیاه و واهی را از آن بیرون میکشم و آن گاه آن را به خداوند میدهم...


2.پتی ژربه...... فریادش در مه غلیظی خاموش شد.... با صدایی ضعیف و نامفهوم. زانوانش زیر قامتش خم شد. مثل اینکه نیرویی نامرئی یکباره او را با سنگینی وجدان شریرش از پا افکنده است... من یک بینوا هستم... آغاز به گریستن کرد پس از نوزده سال... نوری فوق العاده دلفریب و وحشتناک...


3.زمانی که دیدند پول به دست می آورد گفتند او یک سوداگر است، وقتی دیدند پولش را خرج میکند گفتند او یک جاه طلب است، زمانی که دیدند افتخارات را نمی پذیرد گفتند ماجراجوست، وقتی دیدند که او دنیا را طرد میکند گفتند این آدم بی تربیتی است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۳۵
Maryam Saadat
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ب.ظ

Les Miserables-بینوایان محبوب من (1)

ویکتور هوگو رو خیلی دیر شناختم، اون قدر دیر که برای سالهایی که این کتاب رو زودتر نخوندم حسرت خوردم و از نگاهم به دنیا و آدمها خجالت کشیدم.

ژان والژان و کوزت شبیه فیلم ها و کارتون های بچگی هام نبودند. آدمهای شگفت انگیزی بودند که زندگی رو به معنای واقعی و تحسین برانگیزش زندگی کردند و این به معنی آدم خوشبخت و تحصیل کرده و ثروتمند و عاقل نبودش، پررنگ ترین برداشت من از این کتاب معنی وجدان بود. چیزی که در آخر داستان تمام آدمها رو تسلیم میکنه و خیانتکار ها رو به حال پلید و نحس خودشون میذاره...

 تمام روزها رو توی این کتاب با صدای جادویی خواننده ای که اسمش و نمیدونم با اون ها زندگی کردم و خندیدم و اشک ریختم ... و باز هم به انسان بودن و حقیقت زندگی آدمی حسرت بردم و گریه کردم.

واسه یادگاری از خاطره کتاب بی نظیری که خوندم، واسه نگهداری از بعضی جمله های ناب و فراموش نشدنی این کتاب قسمت هایی از اون رو نوشتم تا حس نرم و لطیف ویکتور عزیز را دوباره مرور کنم.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۲۱
Maryam Saadat