زندگی کوچک من

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ

Les Miserables-بینوایان محبوب من (5)

11 ناکامی ها، تلخکامی ها و درماندگی ... ماریوس یاد گرفت چگونه می توان همه این ها را بلعید و چگونه این ها تنها چیزهایی هستند که او توانست ببلعد. در این فصل زندگی است که انسان نیاز به غرور دارد، زیرا نیازمند عشق است! او خود را مایه ریشخند دید زیرا لباس پاره به تن داشت، خود را حقیر دید چون فقیر بود، این آزمون قابل تحسین و ترسناکی است که ناتوانایان از آن رسوا بیرون می آیند و توانایان سرافراز... بوته ای است که سرنوشت هربار که بخواهد یک جنایتکار یا یک نیمه خدا داشته باشد مردی را در آن می افکند. زیرا بسیاری از کارهای بزرگ در مبارزات کوچک رخ می دهند... شجاعت های خودسرانه و نادانسته ای هستند که در ظلمات قدم به قدم در برابر چیرگی شوم نیازها و امورشرم آور به دفاع از خود بر می خیزند... این ها نیروهای والا و اسرارآمیزی هستند که هیچ چشمی نمی بیندشان، هیچ شهرتی دین آنها را ادا نمی کند و هیچ آهنگ نظامی به آنها سلام نمی گوید...

زندگی ... شوربختی... انزوا... رها شدگی... تهیدستی... میدان های نبردی هستند که قهرمانان خود را دارند، قهرمانانی گمنام که گاهی از قهرمانان به نام بزرگترند... بعضی تباعه استوار و نادر به همین ترتیب آفریده شده اند. تیره بختی که تقریباً همیشه نامادری است، گاه مادر میشود، محرومیت توانایی جان و روان را می زداید، تهیدستی دایه غرور است، شوربختی شیر پاکی برای بزرگواری هاست...


12.در آن لحظه مبارک که زنان هنوز در ترکیب خود ساده ترین لطفهای بچه گانه را به حد کمال دارند، همان لحظه ناپایدار ناب که فقط با دو کلمه میتوان ترجمه اش کرد: پانزده سالگی...



13. در شش ماه آن دختربچه دختری بزرگ شده بود، همین و بس! هیچ چیز عادی تر از این قضیه نیست. لحظاتی هست که در آن دختران جوان در یک چشم بهم زدن شکفته و ناگهان چون گلهای سرخ میشوند. دیروز دخترانی را دیدید که بچه بودند، امروز همان ها را اضطراب آور می بینید... همان طور که سه روز بهار کافی است تا بعضی درختان از گل پوشیده شوند، شش ماه برای این دختر کافی بود که جامه ای از زیبایی بر تن کند.



14این جدی بود، ماریوس در اولین ساعت های جذبه بود که شیفتگی های بزرگ آغاز می شود، یک نگاه همه کارها را کرده بود. وقتی محل انفجار آماده و شعله حاضر باشد دیگر چیزی آسان تر از آن نیست. یک نگاه مثل یه جرقه است. کار از کار گذشته بود ، ماریوس زنی را دوست میداشت ... سرنوشتش به چیز مجهولی وارد میشد. نگاه زنان مانند برخی چرخ دنده های ماشین است که در ظاهر آرام ولی دهشت انگیز است. انسان همه روزه از کنارش آسوده خاطر می گذرد بی آنکه آسیبی ببیند... می رود، می آید، خیال پردازی میکند، سخن می گوید، می خندد، ناگهان احساس می کند گرفتار شده است. کار تمام است. چرخ دنده شما را در میان گرفته است. نگاه شما را تسخیر کرده است...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۱۷
Maryam Saadat

بینوایان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی