زندگی کوچک من

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۲۲ ب.ظ

جز از کل- قسمت هشتم

 

 

مارتین دین(1956-2001)

 

 

پدر من که بود؟ سیراب شیردان جهان، چربی گوشت، زخم دهان زمان. ناراحت بود از اینکه اسم تاریخی مثل پاپ اینوسنت هشتم یا لورنزو کبیر نداشت. او اولین مردی بود که به من گفت اگر اسم بیمه عمر بیمه مرگ بود هیچکس آن را نمیخرید. او فکر میکرد بهترین تعریف کمال این است که بگویی خاکسترت را دفع کنند، او فکر میکرد آدمهایی که کتاب نمیخوانند نمیدانند تعداد زیادی از نوابغ مرحوم منتظرشان نشسته اند، او فکر میکرد شور مردم برای زندگی نیست، برای شیوه زندگیست. در مورد خدا فکر میکرد اگر در خانه ای زندگی میکنی دوست داری نام معمارش را بدانی. در مورد تکامل فکر میکرد این منصفانه نیست انسان در راس هرم قضایی باشد وقتی همچنان تیتر روزنامه ها را باور میکند. در مورد درد و رنج فکر میکرد میتوانی تمامشان را تحمل کنی، تنها چیز غیر قابل تحمل ترس از درد و رنج است. او هرگز به تنهایی غیر افسرده دست پیدا نکرد، تنهایی برایش دردناک بود، هر بار میشنید مادری در پارک اسم بچه اش را صدا میکند، او هم با نگرانی اسم بچه را فریاد میزد. همیشه این احساس را داشت که برای هوگو کوچولو یا هر اسم دیگری که داشت اتفاق بدی افتاده، همیشه به چیزهایی که برای بقیه مایه شرمندگی بود افتخار میکرد. عقده مسیح شرمنده و پیچیده ای داشت. جهان بینی اش چیزی شبیه این بود، اینجا مفت نمی ارزد، بیا دکوراسیونش را عوض کنیم. به طرز غریبی پر انرژی بود ولی عاداتی نداشت که انرژی بطلبد. برای همین بود که همیشه موقع کتاب خواندن و تلویزیون تماشا کردن راه میرفت. میتوانست با همه همدردی کند و اگر میفهمید کسی در دنیا رنج میبرد باید میرفت به خانه و دراز میکشید. مفهوم مرگ تمام زندگیش را نابود کرد، فقط فکر کردن به آن باعث میشد مثل مبتلایان به تب جنگل از پا بیفتد. پدرم همیشه مدعی بود مردم اصلا سفر نمیکنند، بلکه تمام عمرشان به دنبال شواهدی میگردند تا اعتقاداتی را که از ابتدا داشتند توجیه کنند. البته که الهامات جدیدی بهشان میشود، ولی بعید است این الهامات نوبنیاد ، اعتقاداتشان را در هم بشکند، فقط طبقاتی بر آن اضافه می شود. او اعتقاد داشت اگر پایه بدون تغییر باقی بماند مهم نیست چه بنایی به آن اضافه کنیم، این اسمش سفر نیست، چند لایه کردن است. اعتقاد نداشت کسی از صفر شروع میکند، اغلب میگفت آدمها دنبال جواب نمی گردند ، دنبال حقایقی میگردند که خودشان را اثبات کنند.

 

 

آرزو داشت دنیای پیرامونش را تغییر بدهد ولی میدید وجود خودش سرب و غیر قابل تغییر است.علاقه ای به آزمایش حدود خود نداشت، یک آدم چقدر میتواند گسترش پیدا کند؟ جوهرش میتواند یافت شود؟ بزرگ شود؟ قلب میتواند نائض شود؟ روح میتواند از دهانتان بیرون بریزد؟ یک فکر میتواند رانندگی کند؟

 

 

 

 

 

در جنگلهای تایلند با موفقیت توانسته بودم افکارم را به پدرم منتقل کنم، هرچند نخواست باورشان کند. این یعنی که کنترل ذهن وجود دارد. برای همین مهم است باید مواظب باشی به چی فکر میکنی، برای همین است که بیشتر دکترها می گویند افسردگی و اضطراب و غم روی سیستم دفاعی بدن تاثیر میگذارند، همین طور تنهایی. در واقع تنهایی با عوامل مهم تر مرگ و میر مثل بیمار قلبی ،سرطان و خودکشی مرتبط است. حتی مرگ اتفاقی، یعنی حس تنهایی منجر به دست و پا چلفتی گری مرگبار میشود، اگر تنهاییتان ادامه دار است به دکتر مراجعه کنید. ما با بی توجهی خودمان را در افکار منفی غرق میکنیم و نمیدانیم دائم فکر کردن به اینکه من مفت نمی ارزم احتمالا به اندازه کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی فیلتر کمل سرطان زاست. پس بهتر نیست دستگاهی بسازم که هربار فکری منفی به سرم آمد به من شوک برقی بدهد. خود هیپنوتیزم چطور؟ آیا حتی میتوانم در خیالات و نظرات و عقاید و تمایلاتم کاری کنم ذهنم در همان مسیرهای قدیمی نچرخد؟ میتوانم خود را از قید و بند رها کنم؟ خودم را مثل سلولهای مرده پوست جایگزین کنم؟ زیادی بلندپروازانه است؟ آیا خودآگاهی کلید خاموش دارد؟ نمیدانم، نووالیسم گفته بی خدایی یعنی باور نداشتن به خود. باشد، این طوری من یک لاادری هستم، ولی آیا این پروژه من بود؟ امتحان محدوده قدرت ذهن و اینکه ببینم دنیای مادی چه شکلی است؟ بعدش چی؟ حتی اگر از زمان و مکان فرا بگذرم میتوانم از دنیا و در دنیا باشم؟ یا باید در قله کوه زندگی کنم؟ این یکی را واقعا نمیخواهم. میخواهم آن پایین باشم و به بچه های هفت ساله رشوه بدهم تا برایم بلیط نیم بهای سینما بخرند. چطور میتوانم با این آرزهای ناهمساز کنار بیایم و میدانم که برای رسیدن به روشن بینی باید شاهد از هم پاشیدگی نیازهایم باشم.ولی من نیازهایم را دوست دارم، پس آدم باید چیکار کند؟

 

 

 

این افتخار را داشتم که مردی اینچنین بزرگم کند، مردی عجیب و سازش ناپذیر. آش متحرکی از نظریات. چه اهمیتی داشت فیلسوفی بود که خود را با تفکر به گوشه ای رانده بود؟ او مردی بود بی نهایت با محبت که ترجیح میداد زنده زنده سوزانده شود تا اینکه نقص هایش باعث آزار کسی شوند، او پدرم بود. او یک احمق بود. او احمق من بود. نمیشد خلاصه اش کرد. چطور میتوانستم؟ اگر او بخشی از من بود چطور میتوانستم بفهمم او بخشی از چه کسی بود؟

 

 

مردم این کشور بدترین القاب را به پدرم نسبت دادند، قبول. او گاندی یا بودا نبود، ولی راستش هیتلر و استالین هم نبود.یک چیزی بود این وسط. ولی چیزی که میخواهم بدانم اینکه نظر شما راجع به پدرم چه تاثیری به نظرتان نسبت به خودتان دارد؟ وقتی کسی به این دنیا می آید که عمیق ترین ژرفناهای ممکن شر می غلتد، همیشه هیولا خطابش میکنیم یا شیطان تا تجسم مطلق شر، ولی هیچوقت در نظر نمیگیریم شاید این آدم واقعا چیزی فرا زمینی و آن دنیایی داشته باشد، شاید انسان شریری باشد ولی در نهایت فقط یک انسان است. ولی اگر انسان خارق العاده آن سوی گستره فعالیت کند، طرف خوبی، مثل مسیح یا بودا، بیدرنگ آن را بالا میبریم. می گوییم خداست و الهی و فراطبیعی و غیرزمینی، این نشان میدهد ما خود را چگونه میبینیم. بدترین موجود که بیشترین آسیبها را میزند، انسان است، ولی به هیچ عنوان نمیتوانیم بپذیریم بهترین موجود، کسی که سعی در القای تخیل و خلاقیت و همدلی دارد، میتواند یکی از ما باشد.خیلی نظر خوبی به خودمان نداریم ولی خیلی هم از این پایین بودنمان ناراحت نیستیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۲۲
Maryam Saadat
شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۲۱ ب.ظ

جز از کل- قسمت هفتم

یه چیز و به من بگو مارتی، این همه فکر کردن به مرگ تو رو کجا برده؟

 به گور پدرم بخندم اگه بدونم...

جاسبر میگه تو فیلسوفی هستی که انقدر فکر کرده که به گوشه رونده شده...

 این و میگه؟

راجع به اون گوشه بهم بگو. چه جوریه؟ چطور رفتی اونجا؟ فکر میکنی چی میتونه بیاردت بیرون؟

خلاصه میگم، چون آدم ها انقدر فانی بودن خودشون و انکار میکنن که تبدیل میشن به ماشین های معنا. نمی تونم به هیچ چیز فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر میکنم خودم اونها رو به خاطر میل مذبوحانه ام به خاص بودن و بقا جعل کردم.

شاید به خاطر اینه که تو هیچوقت تجارت عرفانی نداشتی؟

گفتم داشته، یه بار تمام عرفانات جهان رو همزمان دیده، ولی هیچوقت دنبالش رو نگرفته.

پدرم گفت: پس ماهیت گوشه رو فهمیدی؟ وقتی آدمها مدام برای انکار مرگ معنا خلق میکنن چطور میتونم بفهمم خودم اون تجربه رو جعل نکردم؟ نمیتونم مطمئن باشم پس پیش فرضم اینه که خودم اون تجربه رو جعل کردم.

پس تو هیچوقت روحت رو جدی نگرفتی؟

راجع به روح با من حرف نزن، من بهش اعتقاد ندارم، جاسبر هم نداره.

راستش نمیتونستم تصمیم قاطعی راجع بهش بگیرم. بابا راست میگفت، روح جاودان تو کتم نمیرفت. به نظرم در مورد تاریخ انقضایش اغراق شده بود، در عوض به روح فانی اعتقاد داشتم، روحی که از زمان تولد همراه جسم بی وقفه فرسوده میشه و همراه جسم میمیره. هرچقدر این نظریه ام ضعف داشته باشد به نظرم خیلی عالی می آید و کاری هم ندارم بقیه چه میگویند.

ببین مارتی ولش کن، ذهنی رو که میخواد معماهای جهان رو حل کنه رهاش کن، تموم شد تو باختی.

بابا با بی حالی گفت: نه تو ببین تری، اگه من غلط زندگی کردم، اگه گند زدم و بازم میزنم، فکر میکنم حفظ وضعیت فعلی وجود پر ضعفم خیلی خیلی کمتر تراژدیکه تا اینکه بخوام خودم رو دقیقه آخر تغییر بدم. نمیخوام مرد در حال مرگی باشم که 5 ثانیه قبل از مرگ زندگی رو یاد میگیره. من از مسخره بودن خودم راضی ام و نمیخوام زندگیم تبدیل به یه تراژدی بشه.... خیلی ممنون.

 

 

احتمالا تا حالا فهمیدی که اگه افکار شجاعانه داشته باشی بدون نگاه کردن میری وسط خیابون و اگه افکار سادیستی و پست داشته باشی، هربار که کسی بخواد بشینه صندلی رو از زیرش میکشی بیرون. تو چیزی هستی که فکر میکنی. پس اگه نمیخوای شبیه پدرت بشی نباید با فکر کردن خودت رو به یه گوشه ببری، باید با تفکر خودت و ببری به یه فضای باز. تنها راهش هم اینه که از اینکه ندونی چی درسته چی غلط لذت ببری، تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سر دربیاری، زندگی رو قضاوت نکن، فکر انتقام نباش. یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن. موقعی که خیالاتت فرو میریزه بخند، و از همه مهم تر همیشه قدر لحظه لحظه اقامتت رو تو این جهنم بدون....

 

 

من اعتقاد دارم که افکار گاهی اوقات تبدیل به بالفعل میشن، یعنی ما با تفکر باعث بوجود اومدن بعضی چیزها میشیم. خب به این فکر کن یکی از بیماریهایی که در دنیای غرب اپیدمی شده اعتیاد به اخباره، روزنامه، اینترنت، شبکه های خبر 24 ساعته، و این اخبار چی هستن؟ اخبار یعنی تاریخ در حال شکل گیری، پس اعتیاد به اخبار یعنی اعتیاد به حاصل تاریخ. توی چند دهه گذشته اخبار به عنوان سرگرمی ارائه شده، پس اعتیاد مردم به اخبار اعتیادشون به عملکردشون به عنوان سرگرمیه. اگه قدرت تفکر رو با قدرت اعتیاد به اخبار سرگرم کننده ترکیب کنی، بخشی از وجود صدها میلیون بیننده که آرزوی برقراری صلح روی زمین رو داره روی بخشی که فصل بعدی داستان رو میخواد سایه میندازه. هرکس که اخبار رو بگیره و ببینه که اتفاقی نیفتاده سرخورده میشه، آدمها روزی دو سه بار اخبار رو چک میکنن، اونها حادثه میخوان، و حادثه نه تنها یعنی مرگ یعنی هزاران مرگ. پس بخش پنهان وجود معتادان اخبار آرزوی فجایع بزرگتر داره، جسدهای بیشتر، جنگ های وسیع تر، حملات وحشتناک تر دشمن و این آرزوها هر روز وارد دنیا میشن. نمیبینی؟ الان بیشتر از هر دوره دیگه ای تاریخ آرزوی بین المللی تاریک و سیاهه. ما باید این اعتیاد رو از سرشون بندازیم وگرنه باید بدجوری تاوان بدن. (انوک)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۲۱
Maryam Saadat
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ق.ظ

جز از کل-قسمت ششم

حالا دوست داشتنی هایی از جاسبر:

 

یه چیز و به من بگو مارتی، این همه فکر کردن به مرگ تو رو کجا برده؟

 به گور پدرم بخندم اگه بدونم...

جاسبر میگه تو فیلسوفی هستی که انقدر فکر کرده که به گوشه رونده شده...

 این و میگه؟

راجع به اون گوشه بهم بگو. چه جوریه؟ چطور رفتی اونجا؟ فکر میکنی چی میتونه بیاردت بیرون؟

خلاصه میگم، چون آدم ها انقدر فانی بودن خودشون و انکار میکنن که تبدیل میشن به ماشین های معنا. نمی تونم به هیچ چیز فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر میکنم خودم اونها رو به خاطر میل مذبوحانه ام به خاص بودن و بقا جعل کردم.

شاید به خاطر اینه که تو هیچوقت تجارت عرفانی نداشتی؟

گفتم داشته، یه بار تمام عرفانات جهان رو همزمان دیده، ولی هیچوقت دنبالش رو نگرفته.

پدرم گفت: پس ماهیت گوشه رو فهمیدی؟ وقتی آدمها مدام برای انکار مرگ معنا خلق میکنن چطور میتونم بفهمم خودم اون تجربه رو جعل نکردم؟ نمیتونم مطمئن باشم پس پیش فرضم اینه که خودم اون تجربه رو جعل کردم.

پس تو هیچوقت روحت رو جدی نگرفتی؟

راجع به روح با من حرف نزن، من بهش اعتقاد ندارم، جاسبر هم نداره.

راستش نمیتونستم تصمیم قاطعی راجع بهش بگیرم. بابا راست میگفت، روح جاودان تو کتم نمیرفت. به نظرم در مورد تاریخ انقضایش اغراق شده بود، در عوض به روح فانی اعتقاد داشتم، روحی که از زمان تولد همراه جسم بی وقفه فرسوده میشه و همراه جسم میمیره. هرچقدر این نظریه ام ضعف داشته باشد به نظرم خیلی عالی می آید و کاری هم ندارم بقیه چه میگویند.

ببین مارتی ولش کن، ذهنی رو که میخواد معماهای جهان رو حل کنه رهاش کن، تموم شد تو باختی.

بابا با بی حالی گفت: نه تو ببین تری، اگه من غلط زندگی کردم، اگه گند زدم و بازم میزنم، فکر میکنم حفظ وضعیت فعلی وجود پر ضعفم خیلی خیلی کمتر تراژدیکه تا اینکه بخوام خودم رو دقیقه آخر تغییر بدم. نمیخوام مرد در حال مرگی باشم که 5 ثانیه قبل از مرگ زندگی رو یاد میگیره. من از مسخره بودن خودم راضی ام و نمیخوام زندگیم تبدیل به یه تراژدی بشه.... خیلی ممنون.

  

احتمالا تا حالا فهمیدی که اگه افکار شجاعانه داشته باشی بدون نگاه کردن میری وسط خیابون و اگه افکار سادیستی و پست داشته باشی، هربار که کسی بخواد بشینه صندلی رو از زیرش میکشی بیرون. تو چیزی هستی که فکر میکنی. پس اگه نمیخوای شبیه پدرت بشی نباید با فکر کردن خودت رو به یه گوشه ببری، باید با تفکر خودت و ببری به یه فضای باز. تنها راهش هم اینه که از اینکه ندونی چی درسته چی غلط لذت ببری، تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سر دربیاری، زندگی رو قضاوت نکن، فکر انتقام نباش. یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن. موقعی که خیالاتت فرو میریزه بخند، و از همه مهم تر همیشه قدر لحظه لحظه اقامتت رو تو این جهنم بدون....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۱
Maryam Saadat
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ق.ظ

جز از کل-قسمت پنجم

از حرفهای مارتین تا جاسبر:

 

گاهی وارد خلسه ای رویاوار میشوم که احساس میکنم تمام نیروهای متضاد دنیا ناگهان و بی دلیل اعلام آتش بس میکنند و در هم می آمیزند، تا اینکه احساس میکنم بخشی از خلقت لای دندانم گیر کرده. دارم در خیابان قدم میزنم، و یا آدرس سایت های مستهجن را از حافظه کامپیوترم پاک میکنم، که ناگهان مهی طلایی رنگ احاطه ام میکند. دوره از فرا آگاهی که طی آن منِ مال من تبدیل به مایِ مال ما میشد، جایی که ما، یا من و یک ابر است یا من و یک درخت و بعضی اوقات من و یک طلوع، یا من و افق، ولی به ندرت هم من و کره و من و مینای دندان پریده. چطور میتوانستم اینها را برایش توضیح بدهم؟ تلاش برای فهمیدن ایده های غیرقابل فهم، خطر بیش از اندازه ساده شدن را در پی دارد و هیجانی بنیانی را هیجانی بی ارزش جلوه میدهد. و اصلا از این توهمات غیرقابل فهم جذاب چه میخواهد بفهمد؟ ممکن است خیلی سریع نتیجه گیری کند که من با جهان به هماهنگی رسیدم و بقیه نرسیدند، مثل اینکه پدرم یکبار گفت لحظات آگاهی کیهانی صرفا واکنش طبیعی ما هستند به آگاهی ناگهانی ناخودآگاه ما نسبت به فانی بودنمان. اتفاقا حس یگانگی بزرگترین دلیل است برای اثبات انفصال وجود. چه کسی میداند؟ چون احساس میکنند ادراکاتی از حقیقت مطلق هستند دلیل نمیشود که وجود داشته باشند، منظورم این است که اگر به یکی از حواس اعتماد نداشته باشی نباید به هیچکدام اعتماد کنی. هیچ دلیلی ندارد که حس ششم به اندازه بویایی یا بینایی گمراه کننده نباشد... الهامات مستقیم به همان اندازه که نیرومندند غیرقابل اعتمادند...  

 

 روابط من به دو دسته تقسیم میشن، یا من طرف رو دوست دارم و طرف من و دوست نداره، یا طرف من و دوست داره ولی قدش از ننه بزرگم هم کوتاه تره. بیچاره انوک، نمیتوانست تحمل کند برای ابد مجرد بماند، و نمیتوانست تحمل کند که نمیتواند تحمل کند. عشق وسوسه اش میکرد ولی از زندگیش غایب بود و تمام تلاشش را میکرد به این نتیجه نرسد که سه هشتم از هشتاد سال شکست را پشت سر گذاشته. از پیوستن به گروه زنان مجردی که تمام فکر و ذکرشان این بود که سعی کنند تمام فکر و ذکرشان وسواس مجرد بودن نباشد، احساس حقارت میکرد. ولی نمیتوانست در برابر وسوسه وسواس مقاومت کند. سی سالگی را پشت سر گذاشته بود و مجرد بود. ولی مسئله ساعت بیولوژیک نبود، مسئله تیک تاک ساعتی دیگر بود، ساعت بزرگ. طبق توصیه حکما در عمق وجود خودش دنبال جواب میگشت، ولی به یک علت واحد نمی رسید. و اینگونه نبود که در یک دور باطل اسیر باشد، بلکه در الگویی از دوایر باطل متصل بهم گرفتار شده بود. در یکی از این دایره ها، همیشه آدم اشتباه را انتخاب میکرد. یا بچه پولدار عوضی بورژوآ یا صرفا عوضی، و یا اغلب اوقات یک مرد کودک. مدتی به نظر میرسید فقط با انواع و اقسام مرد کودک ها قرار میگذارد، همچنین این عادت را داشت که زنی دیگر باشد، نه زن اصلی. از آن دسته زنهایی بود که مردها ازشان خوششان می آمد اما نه برای رابطه جدی و پایدار، بیشتر پسر بود تا دختر، من روانشناسی پشتش را نمیدانم ولی شواهد نامعتبر اثبات این قضیه اند. بیشتر از اندازه این را میخواست، ولی چون هیچکس مطمئن نیست راه حل چیست، تنها راه مقابله ای که با این نیروی مرموز باقی می ماند این بود که تظاهر کنی چیزی را که از ته دل میخواهی نمی خواهی...

  

ممنونم، من تشویق و تحسین شما را میپذیرم، شما طمع دارید تا از زندانهایتان فرار کنید و فکر میکنید که من با ثروتمند کردن شما در حقیقت آزادتان کرده ام.به هیچ عنوان، من فقط اجازه دادم از سلولتان بیایید بیرون و وارد راهرو شوید، زندان هنوز وجود دارد، زندانی که نمیدانید تا چه حد به آن عشق می ورزید. خیلی خب بیایید درباره نسبت من درباره سندرم نفرت از آدمهای موفق صحبت کنیم، بهتر است درباره این مسئله غامض صریح حرف بزنیم، ببینید عوضی ها سرم را قطع نکنید، الان دوستم دارید ولی فردا از من متنفر خواهید شد. شما خودتان را میشناسید ولی در حقیقت نمی شناسید، برای همین است که میخواهم تمرینی غیرعادی به ملتمان پیشنهاد بدهم، تمرین دوست داشته من برای همیشه. با این معنا میخواهم مطلبی را اعلام کنم، خدای من تمام زندگی من برای این بوده که به این لحظه برسم، البته پنج دقیقه قبل رفتم توالت و زندگی من برای رسیدن به آن لحظه هم بود. ولی گوش کنید من میخواهم نماینده مجلس سنا شوم، درست است استرالیا. من استعدادهای هدر رفته ام را به شما می دهم، توانایی های بر باد رفته ام را. من همیشه هستی پستی داشته ام، و حالا آن را به شما پیشکش میکنم، میخواهم عضوی از کارناوال دهشتناکمان باشم، شوخی مسخره اشتراکی مان، میخواهم بروم بین بقیه خوک ها. چرا نروم؟ من بیکارم و سناتور بودن هم به خوبی و بدی بقیه مشاغل است، نیست؟ خودتان هم میدانید که من عضو هیچ حزبی نیستم، من نماینده ای مستقل هستم، من با شما صادق خواهم بود. به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند، وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیرقابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه میتوانیم در مورد دموکراسی بگوییم جز اینکه نظامی است که نمیتواند کاری کند که مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند. حامیان این نظام کارآمد میگویند خب موقع رای گیری حسابشان را برسید. ولی چطور میتوانیم این کار را بکنیم وقتی رقیب انتخاباتی یک احمق بیشرف غیرقابل انتخاب دیگری است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک دروغگوی دیگری رای بدهیم. بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام میدانم که تمام این بی پدرها عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید، تمامشان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است، هرچه را بکاری درو نمیکنی، هرچه را بکاری همانجایی که کاشتی باقی می ماند. حواستان به من است؟ مایه حیرت است که ما از نمایندگان منتخبمان انتظارات زیادی داریم.  از من زیاد توقع نداشته باشید، من اشتباه پشت اشتباه میکنم، یکی از یکی ابلهانه تر. ولی لازم است بدانید موضع من در مسائل مناقشه برانگیز چیست تا بدانید چه کار مسخره ای در قبالش انجام خواهم داد. خب من مطمئنا دست راستی نیستم، برایم مهم نیست دگرباش ها ازدواج میکنند یا طلاق میگیرند، نه اینکه حقوقی برایشان قائل نباشم، من فقط مخالف عبارت ارزشهای خانوادگی هستم. درواقع هروقت کسی میگوید ارزشهای خانوادگی احساس میکنم یکی به من توهین کرده... این آدمهای دست چپی نگران از همه چیز حاضرند هرکاری برای آدمهای محروم از امتیازات انجام بدهند، البته به جز یک کار، اینکه از خودشان مایه بگذارند. میبینید من چپ هستم نه راست، من آدم عادی هستم که هرشب با احساس گناه به رختخواب میروم، چرا نباید بروم؟ همین امشب هشتصد میلیون نفر گرسنه میخوابند. بسیار خب برای مدتی قبول دارم که نقش ما به عنوان مصرف کنندگانی اسراف کار به نفعمان تمام شد، لاغر شدیم، خیلی از ما پروتز کردیم، خلاصه خوش قیافه تر شدیم ولی حالا چاقتر و سرطانی تر از همیشه هستیم. پس که چی؟ دنیا دارد گرمتر می شود، یخ های قطبی دارد آب میشود، چرا؟ چون انسان به طبیعت میگوید هی، آینده مطئن در گرو داشتن شغل است. این تنها چیزی است که برایش برنامه ریزی کرده ایم، حاضریم به هر قیمتی این هدف را دنبال کنیم حتی اگر به شکلی پارادوکسیکال این کارمان به قیمت نابودی محل کارمان تمام شود. انسان میگوید صنعت و اقتصاد و مشاغل را قربانی کنی؟ برای چه؟نسل های آینده؟ من حتی آنها را نمیشناسم. یک چیزی بهتان میگویم، مجانی، خجالت میکشم از این که گونه ما با فداکاری هایش به مرتبه ای والا رسیده مشغول قربانی کردن همه چیز به پای اهدافی اشتباه است و کم کم دارد تبدیل میشود به موجودی که موقع دوش گرفتن موهایش را سشوآر میکشد. من متاسفم که بعد از گذشتن سه چهارم از این تراژدی خودخواسته به دنیا آمده ام، نه در انتهایش.حالم از تماشای اسلوموشن این تراژدی بهم میخورد. بقیه سیارات مشکل ما را ندارند، زیادی به خورشیدشان نزدیکند. دلیل اینکه موجودی از سیارات دیگر به ملاقات ما نمی آید این نیست که وجود ندارد، نمیخواهند با ما آشنا شوند. ما احمق های دهکده تمام کهکشانها هستیم، در شبهای ساکت میتوانید صدای خنده شان را بشنوید، به چه میخندند؟ بگذارید یکجور دیگر بگویم، بشر مثل آدمی است که در شلوار خودش خرابکاری کرده و دوره افتاده و میگوید این پیراهن جدیدم قشنگ است؟ منظورم چیست؟ میخواهم به شما بفهمانم من طرفدار محیط زیست هستم، دوست ندارم در یک پاتیل پر از ادرار جوشان زندگی کنم، باور کنید هیچ سیاستی در بقا نیست، برای همین است که من غیر سیاسی میخواهم وارد عالم سیاست بشوم. ولی من بی نقض نیستم، به من بگویید چرا دچار این بیماری آمریکایی شدیم و انتظار داریم سیاستمداران به پاکی رواهب باشند؟

بگذارید خیالتان را راحت کنم، اگر پیش بیاید که بتوانم با یک کارآموز یا همسر یک همکار روی هم بریزم، یک لحظه هم درنگ نمیکنم. قسر در رفتن برای من به این معنا نیست که کسی نفهمد. خب من هیچ چیز را منکر نمیشوم، همه چیز را قبول میکنم... میخواهم تمام رقابت های کثیف انتخاباتی را بی معنا کنم، چرا روی آدمی که سرتاپا پوشیده از گل است خاک بپاشیم؟ ... من به جنگ اعتقاد ندارم ولی به دهشت هایش چرا، من به چشم در برابر چشم اعتقاد ندارم ولی به یک گونی اسکناس در برابر یک چشم چرا، من به آموزش تحقیر جنسی در مدارس باوردارم

 

 تک تک مردم استرالیا باید با این حقیقت کنار می آمدند که مرگ مشکلی فایق نیامدنی است که  با تولید مثل خستگی ناپذیر حل نخواهد شد،... همینطور با زنجیر کردن خودمان به یکی از خدایان با فهرستی طولانی از چیزهایی که دوست نداریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۰
Maryam Saadat
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ق.ظ

جز از کل- قسمت چهارم

دوست داشتنی های من :

 

دارم به ونگوگ فکر میکنم. وقتی در جوانی از کار اخراج شد ، نوشت: وقتی یک سیب رسیده باشد حتی یک نسیم هم میتواند آن را از شاخه بیندازد. عشق هم یک چنین چیزی است. عشق درونم وجود داشت و اتفاقی بر سر او ریخت. این را میگویم چون لعنتی فهمیده دوستش دارم، دوستش دارم ولی ازش خوشم نمی آید. عاشق دختری هستم که ازش خوشم نمی آید. این هم از عشقت. این نشان میدهد که عشق ربطی به طرف مقابل ندارد، و آن چیزی که درونت هست اهمیت دارد. برای همین است که مردها ماشین، کوه،گربه یا عضلات شکمشان را دوست دارند. برای همین است که ما عاشق حرامزاده ها و پتیاره های بی احساس می شویم ...

 

ببخشید که چه فرداهای وحشتناکی با هم خواهیم داشت، چه اقبال غیر منصفانه ای باعث شد روح تو به بدن پسر من حلول کند. پسرم، پدرت از کارافتاده تنهای عشق است. به تو یاد خواهم داد چطور با چشم بسته معنای تمام چهره های سردرگم را درک کنی، و اینکه هرگاه کسی گفت نسل تو، چطور چهره درهم بکشانی. به تو یاد میدهم از دشمنانت شیطان نسازی و وقتی گله آدمها به قصد بلعیدنت آمدند خودت را بدمزه ترین خوردنی روی زمین نشان بدهی. به تو یاد می دهم با دهان بسته فریاد بزنی و شادی بدزدی و تنها شادی حقیقی آواز خواندن برای خود با صدای گرفته است. و به تو خواهم آموخت هرگز نباید در یک رستوران خالی غذا بخوری و نباید وقتی احتمال باران هست پنجره های قلبت را باز کنی. و وقتی عضوی لازم قطع میشود برجایش نشانه قطع شدن باقی میماند. به تو یاد خواهم داد چطور بفهمی چیزی از کف رفته، ما خواهیم رفت. برمیگردیم به خانه، استرالیا. و به تو یاد خواهم داد وقتی چیزی غافلگیرت کرد انقدر زنده میمانی که دوباره بررسی کنی. هرگز نمی توانی از چنین چیزی کاملا مطمئن باشی.

  

هرکس که برای اولین بار شناخت خود را برابر با تغییر گرفته، هیچ احترامی برای ضعف بشر قایل نیست و باید پیدا شود و انقدر کتک بخورد تا بمیرد. به شما دلیلش را میگویم، انوک مشکلات ما را پیدا و موکد میکرد ولی هیچ راه حلی برای رفعشان ارائه نمیداد. عملاً نمیدانستیم چه غلطی باید بکنیم، بنابراین به لطف انوک نه تنها باید با باغ وحش لیز مشکلات پیشین مان دست و پنجه نرم می کردیم، بلکه آگاهی ترسناکمان از آنها هم به درونمان رسوخ کرده بود. خب همین هم منجر به مشکلات جدید می شد.

 

تا آن لحظه تا این حد به آینده ام بدبین نشده بودم. فکر کنم از دست دادن معصومیت همین است، اولین باری که با حصار محدود توانایی های بالقوه ات روبرو میشوی...

  

مردم همیشه شکایت میکنن چرا کفش ندارن، تا اینکه یک روز آدمی و میبنن که پا نداره، و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال آور به یکی دیگه پرت کنن. چرا اراده فقط معطوف به جزئیاته و نه به کلیات؟ چرا به جای کجا باید کار کنم نمیگیم چرا باید کار کنم؟ چرا به جای چرا باید تشکیل خانواده بدم میگیم کی باید تشکیل خانواده بدم؟ چرا ناگهان تغییر کشور نمیدیم؟ چرا همه فرانسوی ها نمیرن اتیوپی و بعد اتیوپی ها برن انگلستان و همه انگلیسی ها برن کارائیب؟ و به همین ترتیب تا بلاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم؟ و از شر وفاداری شرم آور و خودخواهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حروم موجودی میشه که انتخاب های بیشماری داره ولی تظاهر به داشتن فقط یک یا دو انتخاب میکنه؟ گوش کن، آدمها شبیه زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره، نیچه یه چکش بود، شوپنهاور یه چکش بود، داروین یه چکش بود، من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده، دونستنش هم ملال آوره. این رو میدونم چون میدونم که مردم اعتقاد دارن، مردم به اعتقاداتشون افتخار میکنن، این غرور لو شون میده، این غرور غرور مالکیته، من شهود داشتم و متوجه شدم تمام بینش ها چیزی جز سر و صدا نیستن، من تصویر رو دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم، ولی نادیده اشون گرفتم، همون طور که از این به بعدها نادیده میگیرمشون. من این راز و رمزها رو نادیده میگیرم چون میشناسمشون، من بیشتر از خیلی آدمها دیدم ولی اونها باور دارن و من نه! اونوقت چرا من باور ندارم؟ بخاطر اینکه من میتونم فرآیند موجود رو ببینم، این اتفاق زمانی میفته که مردم مرگ رو میبینن، یعنی همیشه. اونا مرگ و میبنن ولی فکر میکنن روشنایی دیدن، این برای منم اتفاق میفته. وقتی ته دلم احساس میکنم دنیا معنایی داره میدونم که این معنا در حقیقت مرگه. ولی چون دوست ندارن مرگ رو توی روز روشن ببینن، ذهن هم توطئه میکنه و میگه گوش کن، نگران نباش، تو موجود ویژه ای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمیکنی؟ ولی من هنوز مرگ رو میبینم و حسش میکنم. باز هم ذهنم میگه به مرگ فکر نکن، لالالا... تو همیشه زیبا و ویژه باقی میمونی و هیچوقت نمی میری،هیچوقت، هیچوقت،هیچوقت...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۹
Maryam Saadat
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ق.ظ

جز از کل- قسمت سوم

برگزیده های دوست داشتنی من: 

 

من با این نظریه که میگوید بیماری ساخته و پرداخته ذهن است موافق نیستم، هربار که کسی این را به من میگوید و تقصیر بیماری را گردن ذهن من می اندازد، یاد یکی از زشت ترین و خشن ترین و بی رحمانه ترین افکارم در فهرست افکار زشت و بیرحمانه و خشنم می افتم. فکر میکنم امیدوارم تو را در مراسم تدفین بچه ات ببینم و ازت بپرسم چطور دختر شش ساله ات خودش باعث شد سرطان خون بگیرد؟ فکر قشنگی نیست فقط میخواستم بفهمی چقدر از این طرز تفکرت بیزارم.

پیری برای این نظریه پردازها معنا ندارد. فکر میکنند ماده به خاطر اینکه افسرده است فاسد میشود.

 مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمیتوانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را در خود داشته باشد.  پس شاید این احتمال وجود داشته باشد که بعضی بیماریها زاده ذهن باشند و از آنجایی که آدم هرچقدر هم بدبخت شود باز هم دنبال بدبختی میگردد، حتی آمادگی داشتم دنبال عاملی ماورالطبیعی برای اوضاع رو به وخامت جسمانی ام بگردم.

وقتی درد داری و در رختخواب افتاده ای، تشخیص دادن مرضی که دچارش شده ای به تو حس آرامش میدهد. باعث میشود بخشی از توهم قدرت برگردد. ولی اگر دانشت از پیچیدگی های بدن انسان به اندازه اطلاعاتت از موتور هواپیما باشد باید خلاقیت به خرج بدهی.

 

احساس میکنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتم، ولی انقدر جلو رفتم که دیگه انرژی برگشت ندارم. خواهش میکنم این یادت بمونه مارتین، اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی ، هیچوقت برای برگشت دیر نیست، حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانیه و تاریک، نترس از اینکه هیچ چیز به دست نیاری...

 

من بخاطر ترس با پدرت ازدواج کردم، به خاطر ترس باهاش موندم. حکمفرمای زندگی من ترس بوده، من زن شجاعی نیستم، خیلی بده آدم برسه انتهای زندگیش و بفهمه شجاع نیست.

 

احمقانه است فکر میکنیم خداوند وقتی فقط صدای افکارمان را میشنود که او را به اسم صدا میزنیم و نه وقتی که مشغول افکار پلید روزمره مان هستیم... معنای ایمان برای ما اینست که تا وقتی خالق را به اسم صدا نزنیم به زمزمه های ما گوش نمی کند.

 

من دارم تغییر میکنم، شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید، از فکر کردن به اینکه ممکن است طی قرنها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم بهم میخورد... مطمئنا ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم، ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت، باید ابدیت را در چند دهه جا کرد...

 

امروز از کنار یک گدا رد شدم، چنان از ریخت افتاده که صرفا یک نیم تنه بود که فنجانی را تکان میداد. واقعا این من بودم که صد فرانک به او دادم و گفتم بقیه روز استراحت کند. من نبودم، دقیقا خود من نبودم، یکی از نفوس من بود، یکی از هزاران. بعضی هاشان به من میخندند، بعضی از شدت هیجان ناخن میجوند، و بعضی حتی لایق تمسخرم هم نمیدانند. اینجوری هستند این هزاران، بعضی فرزند هستند و بعضی والد، برای همین هست که هر مردی پدر و فرزند خودش هم هست. در گذر سالها یاد میگیری چطور نفوس را مثل سلولهای مرده از خود بتکانی، بعضی وقتها از تو بیرون می آیند و برای خودشان راه می افتند. بله من دارم تغییر میکنم، تغییر زمانی است که نفوس جدید به پیش زمینه می آیند و بقیه به منازلی فراموش شده عقب می نشینند. شاید تعریف کامل زندگی کردن این باشد که تمام شهروندان تالار نفوس تو را با خود به گردش ببرند، فرمانده عاشق ترسو، مردم گریز، جنگجو، کشیش، پاسدار اخلاق، عاشق زندگی، متنفر از زندگی،احمق،قاضی هیئت منصفه،جلاد، تا در لحظه مرگ همه راضی باشند. حتی اگر یکی از نفوس صرفا ناظر یا توریست باشد زندگی کامل نیست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۹
Maryam Saadat
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ق.ظ

جز از کل- قسمت دوم

برگزیده های دوست داشتنی از مارتین :

بعد از منبرهایی که درباره جرم و جنایت برای تری رفته بودم چطور میتوانستم چنین کاری بکنم؟! این کار دورویی نبود، حالا اگر دورویی هم بود چه؟ دورو بودن چیز خیلی وحشتناکی است؟ دورویی نشانه انعطاف شخصیت نیست؟ اگر روی اصول خودت پافشاری کنی تبدیل نمیشوی به آدمی خشک با ذهنی بسته؟ بله،من اصول دارم.ولی خب که چه؟ یعنی نباید تا آخر عمر هیچ انعطافی از خودم نشان بدهم؟ من اصولم را ناخودآگاه انتخاب کردم تا سلوکم را رهبری کنم، ولی آدم نمیتواند ذهن خودآگاهش را وادار کند تا بر ناخودآگاهش فایق بیاید؟ اصلا این وسط رئیس کیست؟ میتوانم به خود جوانم اعتماد کنم که یکسری معیار را تا آخر عمر به من دیکته کند؟ این احتمال وجود ندارد که درباره همه چیز اشتباه کرده باشم؟ چرا باید خود را پایبند افکار مغزم کنم؟ همین الان فقط به خاطر پول مشغول فلسفه بافی نیستم؟ برای چه فلسفه بافی نکنم؟ مگر ذهن منطقی ارمغان تکامل نیست؟ اگر مرغ ذهن منطقی داشت خوشحال تر نبود؟ آن موقع ممکن بود به آدم بگوید ممکنه لطفا دیگه سرم رو قطع نکنی تا ببینی بدون سر هم میتوانم بدوم یا نه؟ این کار چه مدت دیگه میخواد سرت رو گرم کنه؟

 

به بلند پرسیدن ادامه دادم. مردم زیادی به خودشون اعتماد دارن. به چیزی که به نظرشون حقیقته اجازه میدن به زندگیشون حکمرانی کنه و اگه من دست به کار بشم راهی پیدا کنم زندگیم تحت کنترل خودم باشه بلاخره کنترل از دستم خارج میشه. چون چیزی که برای اون عزم کردم، حقیقت شخصی خودم، بلاخره تبدیل به حکمفرما میشه و من بدل میشم به خدمتکارش. و چطور میتونم آزادانه تکامل پیدا کنم وقتی خودم رو به دست یک حکمران سپردم؟ هر حکمرانی، حتی اگه اون حکمران خودم باشم...

 

 

وقتی در میانه بحران شخصی در شهر ول میگردی، چهره آدمها کیفیتی به غایت بیرحم و بی تفاوت پیدا میکند. خیلی افسرده کننده است اینکه هیچکس نمی ایستد تا دستت را بگیرد...

 

رویای یک آدم لنگر آدم دیگری است. یکی شنا میکند، یکی دیگر غرق میشود و در همان استخر شناگر توهین مضاعف ... همان لحظه متوجه شدم تفکر درباره معانی یک عمل در میانه همان عمل کار درستی نیست.

 

هرچند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صرف وجودت نقش یک عامل حیاتبخش را بازی میکند اعتماد به نفست قوی میشود. ولی جاسبر میدانی نابود شدن آرام کسی که دوستش داری چه حسی دارد؟ آن هم جلوی چشمت؟ تا حالا تلاش کرده ای توی بارانی شدید یک نفر را آن طرف خیابان تشخیص بدهی؟ مثل همین است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۸
Maryam Saadat
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۷ ق.ظ

جز از کل- قسمت اول

برگزیده های دوست داشتنی حرفهای مارتین:


درست لب صخره ایستادم،فکر کردم اگر کارولین نئشه ام رو ببیند جیغ زنان خواهد گفت من این لاشه له و لورده را دوست داشتم. ارتفاع ترسناک را نگاه کردم و دلم ریخت، و تمام مفاصلم قفل شد و این فکر وحشتناک به سرم زد:" شاید تو زندگی رو به تنهایی تجربه میکنی، میتوانی هرچقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است.تنها می میری،تجربه مختص خودت است، شاید چند تا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند،ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است. اگر مرگ همان تنهایی باشد منتها برای ابد چه؟! تنهایی بی رحم،ابدی و بی امکان ارتباط... ما نمیدانیم مرگ چیست، شاید همین باشد!

 

هری وست گفت: پس نکردی هان؟ فکر میکنی حتما باید به زمین گرم بخوری تا جون خودت رو بگیری؟ خب بگذار یه چیزی بهت بگم، که بیخود وقتت رو تلف نکنی. یاس قعر نداره، تو هیچوقت به انتهاش نمی رسی، و برای همینه که من میدونم تو هیچوقت همچین کاری نمیکنی، تو این کاره نیستی. ببین، کسایی که برای زندگی و خانواده و از این جور چیزها ارزش قائلن اولین آدمایی هستن که همچین اشتباهی رو میکنن، اما اونایی که خیلی به عشق ها و دارایی هاشون ارزش نمیدن، اونایی که به بی هدف بودن این چیزا واقفند، همونایی هستن که نمیتونن این کار رو بکنن. میدونی طنز ماجرا کجاست؟ خب همین الان یکیش رو شنیدی، اگه به جاودانگی باور داشته باشی میتونی خودت رو خلاص کنی، ولی اگه با خودت بگی زندگی یه چشمک کوتاهه بین دو خلا بیکران که انسان ناعادلانه بهش محکوم شده جراتش رو پیدا نمی کنی ...

  

فکر کردم ستارگان نقطه هستند،بعد فکر کردم هر انسان هم یک نقطه است. البته بعد متاسفانه فکر کردم اکثر ما توانایی روشن کردن حتی یک اتاق را هم نداریم. ما کوچک تر از آنیم که نقطه باشیم.

 

با صدای بلند از مادرم به خاطر آشنا کردنم با شکوه گل تشکر کردم. خیلی کم پیش می آید کسی به آدم پیشنهادی عملی و به درد بخور بدهد. معمولا میگویند نگران نباش، یا همه چی درست میشه. که نه تنها غیر کاربردی بلکه به شکل وحشتناکی زجرآور هستند. جوری که باید صبر کنی تا کسی که به تو این حرف را زده بیماری لاعلاجی بگیرد تا بتوانی با لذت تمام جمله خودش را به خودش تحویل بدهی...

 

 خیانت کلاه های رنگارنگی سرش میگذارد، لازم نیست مثل پروتوس از آن نمایش درست کنی، لازم نیست چیزی مرئی باقی بگذاری که از انتهای ستون فقرات بهترین دوستت زده باشه بیرون، بعدش هم میتوانی ساعت ها همانجا بایستی و گوش تیز کنی، ولی صدای غارغار کلاغ هم نخواهی شنید. نه، خائنانه ترین خیانت ها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه نجات در کمدت آویزان است به خودت دروغ میگویی که احتمالا اندازه کسی که دارد غرق میشود نیست. اینجوری است که نزول میکنیم و همینطور به قعر میرویم. تقصیر همه مشکلات دنیا را می اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکتهای چند ملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا. ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد،نفع شخصی، ریشه سقوط ما همین است و در اتاق هیات مدیره و اتاق جنگ هم شروع نمیشود،در خانه آغاز میشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۷
Maryam Saadat
يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۴۸ ب.ظ

پر لطیف من

محبوب من! تو را به عشقی که بین ما بوده، به خاطر سعادتی که در این اتاق شریک آن بوده ایم، به خاطر سعادتی که در قلب ما به وجود آمده و به خاطر آینده ای که ممکن است در انتظار ما باشد، برای ناکامی ها و محرومیت های ما،  آرزوها، خطاها و غم و اندوه و گناهان مرا ببخش. و برای یک دقیقه دیگر هم که باشد، ، مرا یک بار دیگر دوست بدار...

 

ما در منزل کوچکی که فقط گنجایش خودمان و یک کلفت را بیش نداشت زندگی می کردیم و اوا آن را مانند یک ماشین بسته بندی شده نگاه میداشت؛ پاک و تمیز، مرتب و منظم. رفقای اوا حسرت زندگی پاک و جمع و جور ما را میخورند.خانه داری و مادری در زن مادر ذاتی و غیر قابل انکار بود. او خدای نظم و ترتیب و عقل و کیاست بود. ولی برای او هنر یک فرض موهوم، عشق یک امر غیر ممکن و زیبایی یک صفت بی فایده بود.

 

چرا خدایان ما را در تاریکی ها رها میکنند تا از طریق نور و حیات زندگی منحرف گردیم و کورکورانه در ظلمت دست و پا بزنیم و با ناکامی دوست بداریم، آخر هم بدون نتیجه این عالم را ترک کنیم.

بله این خدا، این سرنوشت، کجاست که هرچه او را جستجو میکنیم نمی یابیم؟ کی؟چه وقت این خدا خواهد فهمید مادامی که خود را پنهان کند ما بندگان فانی هرگز قدرت یافتن او را نداریم!

این نظام مخفی و پنهان و نادیدنی،مسخره ای بیش نیست و من که بنده ی ناچیزی بیش نیستم آن را لایق مقام خداوند نمی دانم.

 

ماویس گفت: « ناموس زن محراب زندگی اوست و هر که به آن توهین کند سزاوار مرگ است.»

 

من در یک لباس فاخر و طلایی ممکن نیست تو را بیش از این دوست بدارم، تمام جواهرات دنیا نمی تواند در زیبایی و شدت عشق من به تو بیفزاید و با مجلل ترین سفره ها و یا شامی که ما در اینجا صرف میکنیم مقابله کند. و اگر اینقدر تو صدای مرا دوست داری، حتی بیش از عشق من، بیش از جسم من، من حاضرم که فقط آواز باشم، صدا باشم و آن قدر برای تو بخوانم که تو را در آواز خود غرق کنم.

 

بلاخره زندگی قمار است، ماجراست، انسان یا می برد یا می بازد. زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد . وقتی که صدای یک نفر کم کم ضعیف و خاموش شد ، صدای دیگری جوان تر و قوی تر رشته داستان را در درست میگیرد و ادامه میدهد.

 

در نامه ای عاشقانه زنی به یک نفر از نوابغ می نویسد: با اینکه از عظمت افتخار تو بر خود می بالم ولی بیشتر بدان ها حسد میبرم تا به شخص خودت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۴۸
Maryam Saadat
يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۲۲ ب.ظ

آمنسون - زندگی عزیز

برای بیان بعضی دردها و تجربه ها بهتر است حرفهای دیگران را گوش بدهیم...


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
Maryam Saadat