Les Miserables-بینوایان محبوب من (2)
1. مگر این ظرفهای نقره مال ما بود؟ این ها متعلق به فقیران بود!
او بی اختیار و با حالت سرگشتگی دو شمعدان را گرفت.اسقف گفت حالا با خیال احت بروید. آنگاه رو به ژاندارم گفت شما میتوانید برگردید.
فراموش نکنید هرگز شما به ما وعده ای دادید. این نقره ها را در راهی مصرف کیند که مرد باشرفی شوید. ژان بر جای ماند... اسقف با ابهت گفت: ژان والژان، برادرم! شما از این پس به بدی تعلق ندارید بلکه به نیکی تعلق دارید. روح شما است که من از شما میخرم. اندیشه های سیاه و واهی را از آن بیرون میکشم و آن گاه آن را به خداوند میدهم...
2.پتی ژربه...... فریادش در مه غلیظی خاموش شد.... با صدایی ضعیف و نامفهوم. زانوانش زیر قامتش خم شد. مثل اینکه نیرویی نامرئی یکباره او را با سنگینی وجدان شریرش از پا افکنده است... من یک بینوا هستم... آغاز به گریستن کرد پس از نوزده سال... نوری فوق العاده دلفریب و وحشتناک...
3.زمانی که دیدند پول به دست می آورد گفتند او یک سوداگر است، وقتی دیدند پولش را خرج میکند گفتند او یک جاه طلب است، زمانی که دیدند افتخارات را نمی پذیرد گفتند ماجراجوست، وقتی دیدند که او دنیا را طرد میکند گفتند این آدم بی تربیتی است...