Les Miserables-بینوایان محبوب من (3)
4. من وظیفه ای را انجام می دهم. آن محکوم بدبخت منم.من تنها کسی هستم که مطلب را به روشنی میدانم و حقیقت را به شما میگویم. آنچه من در این لحظه انجام میدهم خدایی که در آن بالاست آن را میبیند و همین برایم کافیست... تا آنجا که توانسته ام کوشیده ام خود را زیر یک اسم پنهان کنم، ثروتمند شدم، شهردار شدم، من میخواستم به میان اشخاص شرافتمند بازگردم. گویا این امکان پذیر نبود! از عالیجانب اسقف دینه سرقت کردم، از پتی ژربه سرقت کردم، همه حق داشتند به شما گفتند ژان والژان مردی تیره روز و فوق العاده شریر بوده است... شاید همه خطاها متوجه او نبوده، زندان اعمال شاقه جنایتکار به بار می آورد،من پیش از زندان یک روستایی بیچاره بودم، بسیار کم هوش و تقریبا ابله. زندان مرا دگرگون کرد، نفهم بودم، شریر شدم... هیزم بودم،نیم سوزشدم،... همچنان که خشونت مرا تباه کرد... اما بعدها بخشایش و نیکوکاری نجاتم داد...
5. بیچاره قلب پیرمردی که کاملاً جوان مانده بود، فقط چون او 55 سال داشت و کوزت 8 ساله بود، تمام آنچه از عشق ممکن بود در زندگی اش داشته باشد گداخته به یک نوع فروغ توصیف ناپذیر تبدیل شده بود. این دومین تجلی نورانی بود که ژان والژان می دید. اسقف در افق زندگانی اش سپیده دم فضیلت را برافراشته بود و کوزت سپیده دم عشق را در آن بر می افراشت.
6.کوزت در هشت سالگی قلبی سرد داشت، تقصیر خودش نبود. آنچه کم داشت نیروی دوست داشتن نبود، افسوس که امکان دوست داشتن بود...